تو را از دور می بینم صدایم در نمی آید
نشسته بر دلم خاری که هرگز در نمی آید
ز عشق خانمانسوزت همیشه در تب و تابم
از ناخوانده مهمانی که از دل بر نمی آید
دلم هرگز نیاسودست از این عشق نا فرجام
ز دل فریاد بر خیزد مرا باور نمی آید
نمی دانم ز بخت بد شکایت با که باید برد
خداوندا رهایم کن که عمرم سر نمی آید
دوانده ریشه در قلبم شده چون خار در جانم
جیگر می سوزد و بر سر از این بدتر نمی آید
سلام دوست عزیز من دوست دارام با شما تبادل لینک کنم آمار ما روزی 2000 اگه دوست داشتی به ما سر بزن