در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»
کشیش پاسخ می دهد:
«نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس می گوید:
«تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد:
«آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
مرد مسنی به همراه پسر ۳۲ سالهاش در قطار نشسته بود.
در حالی که مسافران در صندلیهای
خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر که کنار پنجره نشسته بود
پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت
را با لذت لمس میکرد فریاد
زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که
حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر
جوان که مانند یک کودک ۳ ساله رفتار
میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد:
پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت
میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه
میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:
پدر نگاه کن باران میبارد،
آب روی دست من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند:
چرا شما برای مداوای پسرتان به
پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در
زندگی میتواند ببیند.
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد.
بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش
شایعه ساخته شده بود، به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.
بعدها
وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را
دید، از کار خود پشیمان شد. سراغ مرد حکیمی رفت تا نه تنها از او کمک بگیرد، بلکه
بتواند این کار خود را جبران کند. حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن
را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش
کن.»
آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او
گفت: حالا برو و آن پرها را برای من بیاور. آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا
نکرد.
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت: انداختن آن پرها ساده بود، ولی جمع کردن
آنها به همین سادگی نیست. همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد، ولی
جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.
چند وقتی بود در
بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت ۱۱
صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض
آنان نداشت.
این مساله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی
آن را با مسایل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در
ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مساله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در
ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی
برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم
بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای
مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب
کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که ...
«پوکی جانسون» نظافتچی پاره
وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات (Life support system)
را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد
..!!!
صبح ها مسیر ثابتی دارم و
اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد.
در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و
آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می
گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار
صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت،
حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه
های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه
به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم
و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را
انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز
کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از
ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت
و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته
بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟»
گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می
شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او
ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند.
دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش
سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته
است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟»
نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های
آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه
آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.»
راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»